حتما بخوانید...

راوی میگوید: برای تعزیه یکی از خانواده هایی که فرزند جوان خود را از دست داده بودند رفتم...
پدر میت خدا رحمتش کند بلند شد و کنارم نشست و دستم را در دست خودش گرفت و گفت:
ای فلانی...این تقاص ظلم و ستمی هست که 30 سال قبل مرتکب شده بودم...
و هنوز هم دارم عواقبش و بلا و مصیبتهایش را می چشم...

30 سال قبل من در اوج جوانی ام بودم مغرور از جوانی وزور بازو..
موتورى داشتم که به آن فخر میکردم و پیش مردم نمایش میدادم.

یکی از روزها ...........................
قصه ای سرشار از عبرت



ادامه مطلب
تاريخ : پنج شنبه 10 دی 1394برچسب:قصه ای سرشار از عبرت, | 10:10 | نويسنده : ابوعمر |
صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 11 صفحه بعد